تقدیم به روح بزرگوار سردار شهید سید حمید میر افضلی (سید پا برهنه)

 

زندگی‌نامة سیدحمید به روایت مادر شهید

سر حمیدم که آبستن بودم، یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جیبم و دیدم یک سکه‌ای تو دستم هست که روش اسم پنج‌تن نوشته شده. در جیبم را محکم گرفتم تا اینکه از خواب پریدم. صبح بلند شدم و گفتم: این بچه‌ام هم پسر است. اسمش را گذاشتیم غلام‌رضا و تو خانه صداش می‌کردیم حمید. حمید از بچگی پرجنب و جوش بود. سر نترسی داشت. رضا دو سال از او بزرگ‌تر بود همبازی حمید فقط او بود، با هم شمشیر بازی می‌کردند. کشتی می‌گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند. حمید معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتی رضا شهید شد، حمید دیگر دل به چیزی نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها. رفت یک دوره چریکی دید و رفت جنگ. لباس‌هایش را می‌آورد که بشوییم و جاهایی را که پاره است بدوزیم. می‌گفتم: این دیگه پاره شده باید یک لباس دیگر بخری. می‌گفت: نه اسراف می‌شه، هنوز می‌شود از این استفاده کنم.

                                   ***************************

حمید برای اولین بار بود که می‌رفت برای شناسایی. با دو نفر از نیرو‌های چمران می‌رفته که همان اوایل دوره دیده بودند. یک افسر ارتش هم با آن‌ها همکاری می‌کرد. دو نفر بسیجی و حمید و یک نفر دیگر، شب حرکت می‌کنند. صبح می‌فهمند وسط عراقی‌ها گرفتار شده‌اند.

افسر ارتشی می‌گوید: یعنی چه بلایی سر‌مان می‌آید؟ حمید می‌گوید: راحت باشید!

یک آیه قرآن می‌خواند و می‌گوید: مطمئن باشید که آن‌ها دیگر ما را نمی‌بینند.

حاج احمد امینی هم آنجا بوده. آیة وجعلنا... را می‌خوانند و حرکت می‌کنند.

حمید می‌گفت: بعد از چهار کیلومتر پیش‌روی در جبهة عراقی‌ها، تازه آنها متوجه شدند که ما عراقی نیستیم. شروع کردند به تیراندازی. آن افسر این چیزها برایش معجزه بود. آن‌قدر سجده کرد و گریه کرد و «یا حسین(ع)» گفت که دل همه شکست. دیگر ولمان نکرد. همیشه همه جا فقط با ما می‌آمد.

                                        ***************************

آسیدحمید را همه با هم دفن کردیم. حسین باقری بعد از او شهید شد. من و یک حاجی، دوتایی داوطلب شدیم که قبر حسین را پایین پای سیدحمید بکنیم. گفتم: حالا دیگر قبرکن نمی‌خواهد که ثوابش هم به ما برسد.

وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد، شروع کردیم به کندن پایین پای سیدحمید. یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد. من دیگر نفهمیدم چی شد.

آن حاجی گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا.

گفتم برود بالا. بعد دست کردم تو آن سوراخ که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است. حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده‌اند، به این تازگی بود.

 

 

تقدیم به روح سردار شهید حاج احمد امینی

فرمانده بی ادعا  

یکی از افراد مسن گردان 410غواص آقای باقری اهل کشکوئیه رفسنجان بود . او تعریف می کرد یک بار ساعت 2 نیمه شب برای انجام نافله شب بلند شدم , دیدم در دستشویی بسته است ولی از داخل صدای شیر آب و شستشو می آید. هر چه در زدم کسی باز نکرد بالاخره فریاد زدم تا در را باز کند. در باز شد و دیدم حاج احمد پاچه های شلوار را تا زانو بالا زده و در حال تمیز کردن دستشویی های پادگان است . من شرمنده این حرکت ارزشمند فرمانده گردان شدم قبل از اینکه من باب سخن را باز کنم حاج احمد گفت : مبادا تا من زنده ام جایی این مطلب را عنوان کنی که من در روز قیامت دامن تو را می گیرم .

در آن فضای جنگ مبارزه با نفس و بالابردن اخلاص این حداقل کاری بود که رزمندگان انجام می دادند.

 

نور شهادت

معمولا یک شب قبل از عملیات , فرمانده گردان و مسئول محور شناسایی , محور عملیات را چک می کردند. آن شب نیز حاج احمد و مسئول محور برای آخرین چک رفتند. من نگران بودم .تلاطم عجیبی وجودم را ناآرام می کرد و

سنگر رفته و سعی کردم بخوابم . خوابم نمی برد. منتظر بازگشت حاج احمد بودم . تا اینکه ساعت 5/3 نیمه شب او آمد . سنگر تاریک بود , با ورود او فضای سنگر روشن شد. خود را به خواب زدم . حاج احمد لباسهای غواصی را بیرون آورد و بادگیر پوشید و پتویی دور خود پیچید و شروع به خواندن نماز کرد. آرام آرام گریه می کرد. نوری که بواسطه حضور حاج احمد سنگر را روشن کرده بود به دلم گواهی داد که حاج احمد شهید می شود و چنین شد. 

******************** 

عملیات بدر بود که هر دوبا هم مجروح شده بودیم. ما را با هواپیما به مشهد اعزام کردند و داخل هواپیما حاج احمد را دیدم که از ناحیه دستها شدیدا مجروح شده بود. خوشحال بودم که همسفر حاج احمد بودم.

وقتی به فرودگاه رسیدیم مجروحین را برای مداوا به بیمارستان‌های مشهد بردند. چند روزی نگذشته بود که هوای دیدن حاج احمد را کردم. در دلم شوق دیدارش موج می‌زد.

دلم می‌خواست هر طور شده حاج احمد را ببینم. راهی بخش شدم. وقتی سراغش را گرفتم گفتند : حاج احمد به جبهه برگشته. برایم تعجب‌آور بود با آن شدت مجروحیت که احتیاج به درمان و استراحت داشت چگونه دوباره به جبهه رفته بود؟

(راوی :علی سلمه ای هم رزم شهید )